بدانید که از جمله بلاها درویشى است و سخت‏تر از درویشى بیمارى تن ، و سخت‏تر از بیمارى تن بیمارى دل . بدانید که از نعمتها فراخى مال است و بهتر از فراخى مال ، درستى تن و بهتر از درستى تن ، دل از گناه محفوظ بودن . [نهج البلاغه]
امروز: پنج شنبه 04 تیر 26

آواز غیبی

نقل است که (شیخ ابوالحسن خرقانی) شبی نماز همی کرد، آوازی شنید که: "هان ابوالحسنُُ خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟" گفت: "ای بار خدای، خواهی آنچه را که از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟!" آواز آمد که نه از تو نه از من.

عبدالله مبارک

(عبدالله مبارک) بر کنیزی فتنه شد، چنانکه قرار نداشت. شبی در زمستان در زیر دیوار خان? معشوق تا بامداد بایستاد به انتظار او، همه شب برف می بارید. چون بانگ نماز گفتند پنداشت که بانگ خفتن(اذان مغرب) است، چون روز شد دانست که همه شب مستغرق حال معشوق بوده است. با خود گفت: "شرمت باد ای پسر مبارک که شبی چنین مبارک تا روز به جهت هوای خود برپای بودی و اگر امام(جماعت) در نماز سورتی درازتر خوانَد دیوانه گردی!" در حال، دردی به دل او فرود آمد و توبه کرد و به عبادت مشغول شد.

معامله

یکبار(سَریِ سَقَطی) به شصت دینار بادام خرید. بادام گران شد، دلّال بیامد و گفت: بفروش. گفت: به چند؟ گفت: به شصت و سه دینار. گفت: بهاء بادام امروز نود دینار است، گفت: قرار من این است که هر ده دینار نیم دینار بیش نستانم، من عزم خود نقض نکنم. دلّال گفت: من نیز روا ندارم که کالای تو به کم بفروشم، نه دلّال فروخت و نه سَری رواداشت.

...یک روز بازار بغداد بسوخت او را گفتند :بازار بسوخت. گفت: من نیز فارغ شدم. بعد ار آن نگاه کردند و دکان او نسوخته بود، چون آنچنان بدید آنچه داشت به درویشان داد و طریق تصوّف پیش گرفت.

 

حکایتی ازذالنون مصری
نقل است که جوانی بود که صوفیان انکار کردی.
یک روز شیخ انگشتری خود به وی داد و گفت: "پیش فلان نانوا رو و به یک دینار گرو کن".
انگشتری از شیخ بستد و ببرد. به گرو نستدند. باز خدمت شیخ آمد و گفت: "به یک درم بیش نمی گیرند".
شیخ گفت: "پیش فلان جوهری بر تا قیمت کند." ببرد. دو هزار دینار قیمت کردند. باز آورد و با شیخ گفت. شیخ گفت: "علم تو درمورد صوفیان، چون علم نانواست بدین انگشتری". جوان توبه کرد و از سر آن انکار برخاست.

 

 


 نوشته شده توسط عباس شبستری در سه شنبه 87/6/12 و ساعت 9:31 عصر | نظرات دیگران()

شرح حال
عطار نیشابوری
عطار از شعرا و نویسندگان قرن ششم هجری قمری است.
نام اصلی او "فرید الدین ابوحامد" بوده است و اطلاع دقیقی از سال تولد او در دست نیست و تاریخ ولادتش را از سال 513 هجری قمری تا 537 هجری قمری دانسته اند.
عطار در روستای "کدکن" که یکی از دهات نیشابور بود به دنیا آمد و از دوران کودکی او جزئیات خاصی در دست نیست.
پدر عطار به شغل عطاری (دارو فروشی) مشغول بوده و "فریدالدین" هم پس از مرگ پدرش به همین شغل روی آورد.
عطار علاوه بر دارو فروشی به کار طبابت هم مشغول بود و خود در این مورد می گوید:
به داروخانه پانصد شخص بودند ----- که در هر روز نبضم می نمودند
آنچه مسلم است عطار در اواسط عمر خود دچار تحولی روحی شد و به عرفان روی آورده است.
در مورد چگونگی این انقلاب روحی داستانهایی وجود دارد که درستی آنها از نظر تاریخی معلوم نیست ولی معروف ترین آنها این است که روزی عطار در دکان خود مشغول به معامله بود که درویشی به آنجا رسید و چند بار با گفتن جمله چیزی برای خدا بدهید از عطار کمک خواست ولی او به درویش چیزی نداد .
درویش به او گفت : ای خواجه تو چگونه می خواهی از دنیا بروی؟
عطار گفت : همانگونه که تو از دنیا می روی . درویش گفت :تو مانند من می توانی بمیری؟ عطار گفت : بله ، درویش کاسه چوبی خود را زیر سر نهاد و با گفتن کلمه الله از دنیا رفت.
عطار چون این را دید شدیدا" منقلب گشت و از دکان خارج شد و راه زندگی خود را برای همیشه تغییر داد.
او بعد از مشاهده حال درویش دست از کسب و کار کشید و به خدمت عارف رکن الدین رفت که در آن زمان عارف معروفی بود و به دست او توبه کرد و به ریاضت و مجاهدت با نفس مشغول شد و چند سال در خدمت این عارف بود.
عطار سپس قسمتی از عمر خود را به رسم سالکان طریقت در سفر گذراند و از مکه تا ماورالنهر به مسافرت پرداخت و در این سفرها بسیاری از مشایخ و بزرگان زمان خود را زیارت کرد.
در مورد مرگ عطار نیز روایت های مختلفی وجود دارد و بعضی می گویند که او در حمله مغولان به شهر نیشابور به دست یک سرباز مغول کشته شد

نقل است در حمله مغول شیخ عطار  اسیر می شود. درراهی که اورا می بردند شخصی که شیخ را می شناخت .آزادی شیخ را در عوض صد کیسه زر سرخ طلب کرد.شیخ به سرباز مغول گفت نفروش که بیش از این می ارزم مغول طمع کار حرف شیخ را گوش کرد در راه به فردی دیگری رسیدند که انبانی کاه بر دوش داشت او آزادی شیخ را درعوض انبان کاه طلب کرد .شیخ به سرباز  گفت بفروش که بیش از این نمی ارزم سرباز عصبانی شد شمشیر خود را کشید وبه زندگی آن پیر فرزانه پایان داد. 

 و زمان مرگ او احتمالاً بین سالهای 627 یا 632 هجری قمری بوده است.
آرامگاه عطار در نزدیکی شهر نیشابور واقع شده است.
ویژگی های آثار
عطار شاعری است که شیفته عرفان و تصوف است. کلام عطار ساده گیر است. او با سوز و گداز سخن می گوید و اگر چه در فن شاعری به پای استادانی چون سنایی نمی رسد ولی سادگی گفتار او وقتی با دل سوختگی همراه می شود بسیار تأثیرگذار است.
عطار در مثنوی "منطق الطیر" با بیان رموز عرفان، سالک این راه را قدم به قدم تا مقصود می برد.
عطار در سرودن غزل های عرفانی نیز بسیار توانا است و اندیشه ژرف او به بهترین شکل در این اشعار نمود یافته است.
عطار برای بیان مقصود خود از همه چیز از جمله تمثیلات و حکایت هایی که حیوانات قهرمان آن هستند بهره جسته است و امروزه می توان مثنوی "منطق الطیر" را یکی از مهمترین فابل ها در ادب فارسی دانست.
بدون شک عطار سرمایه های عرفانی شعر فارسی را - که سنایی آغازگر آن است- به کمال رساند و به راستی می توان گفت که عطار راه را برای کسانی چون مولوی باز کرده است.
عطار از معدود شاعرانی است که در طول زندگی خود هرگز زبان به مدح کسی نگشود و هیچ شعری از او که در آن امیر پادشاهی را ستوده باشد یافت نمی شود.


آرامگاه فریدالدین عطار نیشابوری


 نوشته شده توسط عباس شبستری در دوشنبه 87/6/11 و ساعت 4:35 عصر | نظرات دیگران()

  

  

ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست

                         عاشقی شیوه رندان بلا کش باشد

 

 

فرارسیدن ماه نورورحمت، ماه دعاونیایش، ماه بندگی

 

 ماه معجزه جاودانی محمد(ص)

 

 

 مبارک باد

 


 نوشته شده توسط عباس شبستری در دوشنبه 87/6/11 و ساعت 1:9 عصر | نظرات دیگران()

مولانا جلاالدین محمد   مولوی

بشـو از نی چـون حــکایت  می کــنـد

از جـــدایـی ها شـکایت میکــنــد

 

کــز نیـستــان تـا مــرا بـبـریده انـد

در نـفـیــرم مـرد و زن نـالـیـده اند

 

سیـنه خواهــد شرحـه شرحـه از فـراق

تـا بـگـویـم شـرح دردِ اشــتـیاق

 

هـر کـسی کـو دور مانـد از اصل خویـش

باز جـویـد روزگار وصـل خـویـش

 

مــن به هــر جـمعـیتی نالان شـدم

جـفـت بـد حـالان و خـوش حـالان شـدم

 

هـر کـسی ا ز ظـن خـود شـد یار من

از درون مـن نـجـسـت اسـرار مــن

 

سر مـن از نالهء مـن دور نیـست

لـیـک چـشم و گــوش را آن نـور نیـسـت

 

تـن زجـان و جـان زتـن مسـتـور نیـسـت

لـیـک کـس را دیـد جـان دســتـور نیـسـت

 

آتـش اسـت این بانگ نای و نیسـت باد

هـرکـه ایـن آتـش نـدارد نیـست بـاد

 

آتش عـشـقـسـت کانــدر نی فــتـاد

جـوشـش عـشـق اسـت کانـدر می فـتــاد

 

نی حـریـف هـــرکــه از یـاری بـریـد

پـرده هـایـش پـرده هـای مـا دریــــد

 

هـمچـو نی زهـری و تریـاقـی کـه دیـد ؟

هـمـچـو نی دمـســازو مشــتـاقـی کـه دیـد

 

نی حـدیـث راه پـر خـون مـیـکــند

قــصه هـای عـشق مـجـنون میـکــند

 

محـرم این هـوش جـز بی هـو ش نیسـت

مـر زبان را مشــتـری جـز گـوش نیـسـت

 

گـر نبـودی ناله نی را ثـمـر

نی جهان را پـر نکردی از شـکـر

 

درغـــم مـا روز هـا بیــگاه شـــد

روز هـا بـا ســوز هـا هــمـراه شـــد

 

روز هـا گـر رفـت گـو رو باک نیست

تـو بـمــان ای آنکه چـو ن تـو پـاک نیـسـت

 

هـر که  جـز  ماهی  ز  آبش  سـیر   شـد

هــرکـه بی روزی اسـت روزش دیـر شـد

 

در نیــابــد  حـال  پـخـــتـه  هــیـچ  خــام

پــس ســـخــن کــوتـا بـایــــد وا لـســــلام

 

بند بگسـل، باش آزاد اى پسـر

چند باشى بند سـیم و بند زر

 

گر بریزى بحر را در کوزه‏اى

چند گنجد قـسـمت یک روزه‏اى

 

کوزه‏ى چشـم حریصان پـر نشـد

تا صدف قانع نشـد پـر در نشـد

 

هـر که را جامه ز عـشـقى چاک شـد

او ز حرص و عـیب، کلى پاک شـد

 

شـاد باش اى عـشـق خوش سـوداى ما

اى طبیب جمله عـلتهـاى ما

 

اى دواى نخوت و ناموس ما

اى تو افلاطون و جالینـوس ما

 

جسـم خاک از عـشـق بر افلاک شـد

کوه در رقـص آمد و چالاک شـد

سّـر پنهان اسـت اندر زیر و بم

فاش اگر گویم جهان بر هـم زنم *

 

آنچه نی میگوید اندر این دو باب

گر بگویم من جهان گردد خراب *

 

با لب دمسـاز خود گر جفـتمى

هـمچو نى من گفـتنیها گفـتمى

 

هـر که او از هم زبانى شـد جدا

بینوا شـد گر چه دارد صد نوا

 

چون که گل رفـت و گلسـتان در گذشـت

نشـنوى زآن پس ز بلبل سـر گذشـت‏

 

چونکه گل رفـت و گلسـتان شـد خراب

بوی گل را از که جوئیم از گلاب *

 

جمله معـشـوق اسـت و عاشـق پـرده‏اى

زنده معـشـوق اسـت و عاشـق مرده‏اى

چون نباشـد عـشـق را پـرواى او 

او چو مرغى ماند بى ‏پـر، واى او

 

پـر و بال ما کمند عـشـق اوسـت

مو کشـانـش میکشـد تا کوی دوسـت *

 

من چگونه هـوش دارم پیـش و پـس

چون نباشـد نور یارم پیـش و پـس

 

عـشـق خواهـد کاین سـخن بیـرون بود

آیـنـه غـمـاز نـبـود چـون بــود

 

آینه‏ ات دانى چرا غـماز نیسـت

زآنکه زنگار از رخش ممتـاز نیسـت


 نوشته شده توسط عباس شبستری در جمعه 87/6/8 و ساعت 10:1 صبح | نظرات دیگران()

 یا علی ابن موسی الرضا(ع)

به خدا اگر بمیرم که دل ازتو برنگیرم

برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم

 

افسوس برآن دیده که روی تو ندیده

وآن دیده که غیراز تو به روئی نگریده

 

مااز تو به غیر از تو نداریم تمنا

حلوا به کسی ده که محبت نچشیده

 

به حسن خلق توان کرد صید اهل نظر

به آب ودانه نگیرندمرغ دانا را

 

هر که را خیمه به صحرای قناعت زده اند

گرجهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست

 

مشو از بهر طمع بنده فرمان کسی

نان خود میخور و منت مکش از خوان کسی

 

رسید کار به جایی زضعف وبی قوتی

که موش خانه ما راه می رود به عصا

 

رشته تدبیر از زنجیر باشد سخت تر

مرد با تدبیر در زنجیر آرد شیر را

 

گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت

گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت

 

گفتم چه بود به زهمه، گفت: غم عشق

گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت

 

هر که در این بزم مقرب تر است

جام بلا بیشترش می دهند

 

ثمره پخته بیفتد زسر شاخ درخت

سر منصور زخامی است که بر دار آمد

  

سختی کشی زدهر چو سختی دهی به خلق

در کیفر فلک غلط واشتباه نیست

 

 

به نیم غمزه تواند که قتل عام کند

نعوذبالله اگر غمزه را تمام کند

 

دیده بینا به ما از بهر عبرت داده اند

ورنه روی مردم دنیای دون دیدن نداشت

 

پیر پیمانه کش ما که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

 

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

مرا برآتش هجران نشاندی وننشستی

 

بنای مهر نهادی که پایدار نباشد

مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی

 

ای صبا ازمن به اسماعیل قربانی بگو

زنده برگشتن زکوی دوست شرط عشق نیست

 

از بسکه شکستم وببستم توبه

فریادهمی زند زدستم توبه

 

دیروز به توبه ای شکستم ساغر

امروز به ساغری شکستم توبه

 

توبه برلب سبحه بر کف دل پراز شوق گناه

معصیت را خنده می گیرد ز استغفار ما

 

دنیا چو حبابی است ولیکن چه حباب

نی بر سرآب بلکه بر روی سراب

 

آن هم چو سرابی که ببینند به خواب

آن خواب چه خواب، خواب بد مست خراب

 

فریاد زدست فلک شعبده باز

آزاده به ذلت و گدازاده به ناز

 

نرگس ز برهنگی سرافکنده به پیش

صد پیرهن حریر پوشیده پیاز

 

عصا از راستی در گوش پیر آهسته می گوید

که دیگر خواب بینی باز ایام جوانی را

 

مخند ای نوجوان زنهار برموی سفید ما

که این برف پریشان بر سر هر بام می بارد

 

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

روبه صفتان زشت خو را نکشند

 

گر عاشق صادقی زکشتن مگریز

مردار بود هر آنکه اورا نکشند

 

هر آن باغی که نخلش سر به در بی

مدامش باغبان خونین جگر بی

 

بباید کندنش از بیخ واز بن

اگر بارش همه لعل وگهر بی

 

چه خوش روزی بود روز جدایی

اگر با وی نباشد بی وفایی

 

اگر چه تلخ باشد فرقت یار

در او شیرین بود امید دیدار

 

ای صبح دم ، بین که کجا می فرستمت

نزدیک آفتاب وفا می فرستمت

 

ای سر به مهر نامه بدان مهربان رسان

کس را خبر مکن که کجا می فرستمت 


 نوشته شده توسط عباس شبستری در چهارشنبه 87/6/6 و ساعت 6:22 عصر | نظرات دیگران()

 

 

 

 

 

چون شیر درنده در شکاریم همه

چون اشتر مست در قطاریم همه

گرپرده زروی کارها بردارند

معلوم شود که در چه کاریم همه

 

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

 

خلق از محمد و کرم از مرتضی علی

 

معجز نما محمد ومشکل گشا علی

 

بند حما لان به دوش خود کشیدن ننگ نیست

زیر بار مردم نامرد رفتن مشکل است

 

بنازم به بزم محبت که آنجا

گدایی به شاهی مقابل نشیند

 

در گلوی مرد حق شمشیر یعنی شیر مام

حلقه زنجیر یعنی حلقه گیسوی یار

 

ای ستمگر یا بنای عدل نه یا خود بمیر

ای ستمکش یا بکش یا کشته شو با افتخار

 

بهر یک قطره آبی جگرت را بدرند

ای صدف تشنه بمیر وسوی دریا منگر

  

نه تنها می فروشانند از زاهد دل آزرده

دل تسبیح هم سوراخ سوراخ است از دستش

 

زاهد چه بلایی تو که این رشته تسبیح

از دست تو سوراخ به سوراخ گریزد

 

برای دوستان جان را فدا کن

ولیکن دوست از دشمن جدا کن

 

هر غنچه که گل گشت دگر غنچه نگردد

الا دهن یار که گه غنچه گهی گل

 

پروانه صفت گرد جهان گردیدم

نامردم من اگر که مردی دیدم

جز بیضه ندیدم به جهان یک رنگی

آنهم چو شکستمش دو رنگش دیدم

 

دوستی با مردم دانا نکوست

دشمن دانا به از نادان دوست 

دشمن دانا بلندت می کند

بر زمینت می زند نادان دوست

 

تا توانی می گریز از یار بد

یار بد بدتر بود از مار بد

 

مار بد تنها ترا بر جان زند

یار بد بر جان و بر ایمان زند

 

هیچ دانی که در شکستن چوب

از میانش چرا طراق آید

چون جدا می شود زیکدیگر

این طراق از ره فراق آید

 

صبوحی چون تهی باشد جدا پیمانه می گردد

به وقت تنگدستی آشنا بیگانه می گردد

 

گردو صد منزل فراق افتد میان ما ودوست

همچنانش در میان جان شیرین منزل است

 

دانی که زمیوه ها چرا سیب نکوست

نیمی رخ عاشق است نیمی رخ دوست

 

دزدی بوسه عجب دزدی با منفعتی است

که اگر باز ستانند دو چندان گردد

 

یک بوسه از رخت ده و یک بوسه از لبت

تا هر دو را چشیده بگویم کدام به

 

جانی تو طلب کاری وبوسی تو بدهکار

بستان وبده حرف حسابی دو کلام است

 

یارگندم گون جوی نگذاشت در من عقل وهوش

خرمنم را سوخت این گندم نمای جو فروش 


 نوشته شده توسط عباس شبستری در دوشنبه 87/6/4 و ساعت 4:42 عصر | نظرات دیگران()

برای یادگیری مباحث مختلف در س ریاضی می توانید به این سایت مراجعه کنید.

 

آموزش رایگان ریاضی


 نوشته شده توسط عباس شبستری در یکشنبه 87/6/3 و ساعت 4:50 عصر | نظرات دیگران()
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >

بالا

طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

بالا

<