سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند ـ عزّوجلّ ـ، آزرمگین و پوشیده رادوست دارد . پس هرکس از شما غسل کرد، خود را بپوشاند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
امروز: سه شنبه 103 اردیبهشت 4

 دیوانه قبیله

حجاج روزى به گردش بیرون رفت و چون از تفریح فراغت یافت . یارانش را باز گرداند و تنها ماند در گذر، به پیرى از قبیله (بنى عجل ) برخورد، و او را پرسید: اى پیر! از کجایى ؟ گفت : ازین روستا. پرسید: کار گزاران ده ، چگونه اند؟ گفت : بدترین کارگزاران ، که به مردم ستم مى کنند و اموال آنان را بر خویش حلال مى شمارند. پرسید: راى تو در باره حجاج چیست ؟ گفت : کسى زشت تر و بدتر از او بر عراق فرمان نرانده است . که خداوند روى او و امیرش را سیاه گرداناد! حجاج پرسید: مى دانى که من کیستم ؟ گفت : نه گفت : من حجاجم . پیر گفت : و تو مى دانى که من کیستم ؟ گفت نه . گفت : من دیوانه قبیله (بنى عجل )م که در هر روز، دوبار به سرسام دچار مى آیم . حجاج خندید و او را صله داد.


 نوشته شده توسط عباس شبستری در سه شنبه 87/11/29 و ساعت 7:25 عصر | نظرات دیگران()

بهلول وداروغه :
دو همسایه بانزاع کرده نزد داروغه آمدند .
داروغه سبب نزاع را ازآندو سوال کرد وهر کدام ازآنها ادعا می کرد که :

لا شه سگ مرده ای که در کو چه افتاده ، به خانه طرف نزدیک تراست وباید

 آن را از کوچه بردارد .

اتفا قا بهلول هم درآن محضربود.

داروغه ازبهلول سوال کرد :

دراین باب عقیده شما چیست؟  بهلول گفت :

کوچه مال عموم است وبه هیچکدام ازاین دو نفر مربوط نیست واین کار بعهده داروغه شهراست که باید دستور دهد تا لا شه سگ رااز میان کوچه فوری بردارند .
 

آمدن بهلول از قبرستان وسوال از او:

روزی بهلول ازقبرستان می آمد، از او پرسید ند:

ازکجا می آیی ؟ گفت :

ازپیش این قافله که دراین سرزمین نزول کرده اند . گفتند :

آیا از آنها سوالا تی هم کرده ای ؟ فرمود :

آری ، از آنها پرسیدم کی از اینجا حرکت و کوچ خواهید نمود ،جواب دادند که: ما انتظار شما را داریم تا هروقت همگی به ما ملحق شدید،حرکت کنیم .

 

بهلول وشاعر:

شاعری که درحضوربهلول به یاوه سرایی مشغول بود ، گفت:

می خواهم اشعارم رابه دروازه های شهرآویزان کنم .

بهلول در جواب گفت:

کسی چه می داند که این اشعار را شما سروده اید،مگر اینکه تو راهم با اشعارت به دروازه ها آویزان کنند تا مردم بدانند که این اشعار راشماگفته اید

 

بهلول ودعای باران:

بهلول روزی عده ای از مردم رادید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند  سالی بودباران نیامذه بود.

مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود می بردند.

بهلول پرسید که :

اطفال را کجا می برید؟

درجواب گفتند:

چون اطفال گنا هکارنیستند،دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد .

بهلول گفت: اگر چنین است،پس نباید هیچ مکتبداری تا کنون زنده باشد.
 

گفتگوی بهلول با مرد عرب :

بهلول روزی با عربی همراه شد .

از عرب پرسید :اسم شما چیست ؟

عرب در جواب گفت :مطر .یعنی (باران ).

بهلول گفت : کنیه تو چیست ؟

عرب گفت :ابوالغیث . یعنی ( پدر باران ) .

بهلول پرسید : پدرت نامش چیست ؟

عرب گفت : فرات .بهلول پرسید : کنیه پدرت چیست ؟

عرب گفت : ابوالفیض . یعنی (پدر آب باران )

بهلول پرسید :نام مادرت چیست ؟

عرب جواب داد : سحاب . یعنی (ابر).

بهلول پرسید : کنیه او چیست ؟

عرب گفت : ام البحر. یعنی ( مادر دریا )

بهلول گفت : تو رو به خدا صبر کن تا کشتی پیدا کنم و سوار شوم ، وگر نه می ترسم در همراهی تو غرق شوم .


 نوشته شده توسط عباس شبستری در سه شنبه 87/11/29 و ساعت 7:23 عصر | نظرات دیگران()

بالا

طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

بالا

<