سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدای بیامرزد کسی را که . . . برای خوب فهمیدن و استواری بیاموزد [امام علی علیه السلام]
امروز: یکشنبه 103 اردیبهشت 16

                                    

                                  ای وای اگر حدیث گنه روبرو رود        

تاچند عمر در هوس وآرزو رود              

                                            ای کاش این نفس که برآمد فرو رود                              

مهمان سراست خانه دنیا که اندرو               

یک روز این بیاید و یک روز آن رود       

برکام دل به گردش ایام دل مبند

کاین چرخ کج مدار نه بر آرزو رود

آن کس که سر به جیب قناعت فرو نبرد

بگذار تا به چاه مذلت فرو رود

از بهر دفع غم به کسی گر بری پناه

هم غم به جای ماند و هم آبرو رو

آن آبروی چو جوی بود رنج وغصه سنگ

سنگش به جای ماند و آبش ز جو رود

ای گل به دست مال هوس پیشگان مرو

مگذار تا ز دست تو این رنگ و بو رود

کردیم هر گناهی واز کرده غافلیم

ای وای اگر حدیث گنه رو به رو رود

امروز رو نکرد به درگاه حق« سنا»

فردا به سوی درگه او با چه رو رود

                      استاد جلال الدین همایی «سنا»


 نوشته شده توسط عباس شبستری در یکشنبه 87/6/17 و ساعت 4:8 عصر | نظرات دیگران()

                                  

                         

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سروسامانی من گوش کنید

ماجرای من وحیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟

سوختم ،این راز نهمفتن تا کی ؟

روزگاری من ودل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل ودین باخته دیوانه رویی بودیم

بسته سلسله ،سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من ودل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ خریدار نداشت

اول آنکس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی ورعنایی او

داد رسوائی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دلا رایی او

شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

حالیا عاشق سر گشته فراوان دارد

کی سر وبرگ من بی سرو سامان دارد

چون چنین است پی کار دگر باشم به

چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به

مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن بر جانم ازاو دم به دم آزاری هست

میتوان یافت که بر دل زمنش باری هست

از من وبنده گی من اگرش عاری هست

بفروشید به هر جا که خریداری هست

به وفاداری من نیست درین شهر کسی

بنده همچو مرا هست خریدار بسی

گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

با دل پر گله از نا خوشی خوی تو رفت

وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل آزرده وآزرده دل از کوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کنم

سخن مصلحت آمیز کسان گوش کنم

مولانا وحشی بافق


 نوشته شده توسط عباس شبستری در یکشنبه 87/6/17 و ساعت 3:35 عصر | نظرات دیگران()

                                                                                        

پیش صاحبنظران ملک سلیمان باد است

بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است

آن که گویند که بر باد نهاد است جهان

مشنو ای خواجه که تا در نگری بر باد است

دل در این پیرزن عشوه گر دهر مبند

کاین عروسی ست که در عقد بسی داماد است

یاد آر این سخن من که پس از من گوئی

یاد باد آن که مرا این سخن از وی یاد است

خاک بغداد به خون خلفا می گرید

ورنه این شط روان چیست که در بغداد است

گرپر از لاله سیراب بود دامن کوه

مرو از راه ،که آن خون دل فرهاد است

خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط

که اساسش همه بی موقع و بی بنیاد است

حاصلی نیست ،به جز غم جهان خواجو را

شادی جان کسی از دو جهان آزاد است

                                                                                                                           

                                                                                  خواجوی کرمانی

 


 نوشته شده توسط عباس شبستری در یکشنبه 87/6/17 و ساعت 3:30 عصر | نظرات دیگران()

آواز غیبی

نقل است که (شیخ ابوالحسن خرقانی) شبی نماز همی کرد، آوازی شنید که: "هان ابوالحسنُُ خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟" گفت: "ای بار خدای، خواهی آنچه را که از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟!" آواز آمد که نه از تو نه از من.

عبدالله مبارک

(عبدالله مبارک) بر کنیزی فتنه شد، چنانکه قرار نداشت. شبی در زمستان در زیر دیوار خان? معشوق تا بامداد بایستاد به انتظار او، همه شب برف می بارید. چون بانگ نماز گفتند پنداشت که بانگ خفتن(اذان مغرب) است، چون روز شد دانست که همه شب مستغرق حال معشوق بوده است. با خود گفت: "شرمت باد ای پسر مبارک که شبی چنین مبارک تا روز به جهت هوای خود برپای بودی و اگر امام(جماعت) در نماز سورتی درازتر خوانَد دیوانه گردی!" در حال، دردی به دل او فرود آمد و توبه کرد و به عبادت مشغول شد.

معامله

یکبار(سَریِ سَقَطی) به شصت دینار بادام خرید. بادام گران شد، دلّال بیامد و گفت: بفروش. گفت: به چند؟ گفت: به شصت و سه دینار. گفت: بهاء بادام امروز نود دینار است، گفت: قرار من این است که هر ده دینار نیم دینار بیش نستانم، من عزم خود نقض نکنم. دلّال گفت: من نیز روا ندارم که کالای تو به کم بفروشم، نه دلّال فروخت و نه سَری رواداشت.

...یک روز بازار بغداد بسوخت او را گفتند :بازار بسوخت. گفت: من نیز فارغ شدم. بعد ار آن نگاه کردند و دکان او نسوخته بود، چون آنچنان بدید آنچه داشت به درویشان داد و طریق تصوّف پیش گرفت.

 

حکایتی ازذالنون مصری
نقل است که جوانی بود که صوفیان انکار کردی.
یک روز شیخ انگشتری خود به وی داد و گفت: "پیش فلان نانوا رو و به یک دینار گرو کن".
انگشتری از شیخ بستد و ببرد. به گرو نستدند. باز خدمت شیخ آمد و گفت: "به یک درم بیش نمی گیرند".
شیخ گفت: "پیش فلان جوهری بر تا قیمت کند." ببرد. دو هزار دینار قیمت کردند. باز آورد و با شیخ گفت. شیخ گفت: "علم تو درمورد صوفیان، چون علم نانواست بدین انگشتری". جوان توبه کرد و از سر آن انکار برخاست.

 

 


 نوشته شده توسط عباس شبستری در سه شنبه 87/6/12 و ساعت 9:31 عصر | نظرات دیگران()

شرح حال
عطار نیشابوری
عطار از شعرا و نویسندگان قرن ششم هجری قمری است.
نام اصلی او "فرید الدین ابوحامد" بوده است و اطلاع دقیقی از سال تولد او در دست نیست و تاریخ ولادتش را از سال 513 هجری قمری تا 537 هجری قمری دانسته اند.
عطار در روستای "کدکن" که یکی از دهات نیشابور بود به دنیا آمد و از دوران کودکی او جزئیات خاصی در دست نیست.
پدر عطار به شغل عطاری (دارو فروشی) مشغول بوده و "فریدالدین" هم پس از مرگ پدرش به همین شغل روی آورد.
عطار علاوه بر دارو فروشی به کار طبابت هم مشغول بود و خود در این مورد می گوید:
به داروخانه پانصد شخص بودند ----- که در هر روز نبضم می نمودند
آنچه مسلم است عطار در اواسط عمر خود دچار تحولی روحی شد و به عرفان روی آورده است.
در مورد چگونگی این انقلاب روحی داستانهایی وجود دارد که درستی آنها از نظر تاریخی معلوم نیست ولی معروف ترین آنها این است که روزی عطار در دکان خود مشغول به معامله بود که درویشی به آنجا رسید و چند بار با گفتن جمله چیزی برای خدا بدهید از عطار کمک خواست ولی او به درویش چیزی نداد .
درویش به او گفت : ای خواجه تو چگونه می خواهی از دنیا بروی؟
عطار گفت : همانگونه که تو از دنیا می روی . درویش گفت :تو مانند من می توانی بمیری؟ عطار گفت : بله ، درویش کاسه چوبی خود را زیر سر نهاد و با گفتن کلمه الله از دنیا رفت.
عطار چون این را دید شدیدا" منقلب گشت و از دکان خارج شد و راه زندگی خود را برای همیشه تغییر داد.
او بعد از مشاهده حال درویش دست از کسب و کار کشید و به خدمت عارف رکن الدین رفت که در آن زمان عارف معروفی بود و به دست او توبه کرد و به ریاضت و مجاهدت با نفس مشغول شد و چند سال در خدمت این عارف بود.
عطار سپس قسمتی از عمر خود را به رسم سالکان طریقت در سفر گذراند و از مکه تا ماورالنهر به مسافرت پرداخت و در این سفرها بسیاری از مشایخ و بزرگان زمان خود را زیارت کرد.
در مورد مرگ عطار نیز روایت های مختلفی وجود دارد و بعضی می گویند که او در حمله مغولان به شهر نیشابور به دست یک سرباز مغول کشته شد

نقل است در حمله مغول شیخ عطار  اسیر می شود. درراهی که اورا می بردند شخصی که شیخ را می شناخت .آزادی شیخ را در عوض صد کیسه زر سرخ طلب کرد.شیخ به سرباز مغول گفت نفروش که بیش از این می ارزم مغول طمع کار حرف شیخ را گوش کرد در راه به فردی دیگری رسیدند که انبانی کاه بر دوش داشت او آزادی شیخ را درعوض انبان کاه طلب کرد .شیخ به سرباز  گفت بفروش که بیش از این نمی ارزم سرباز عصبانی شد شمشیر خود را کشید وبه زندگی آن پیر فرزانه پایان داد. 

 و زمان مرگ او احتمالاً بین سالهای 627 یا 632 هجری قمری بوده است.
آرامگاه عطار در نزدیکی شهر نیشابور واقع شده است.
ویژگی های آثار
عطار شاعری است که شیفته عرفان و تصوف است. کلام عطار ساده گیر است. او با سوز و گداز سخن می گوید و اگر چه در فن شاعری به پای استادانی چون سنایی نمی رسد ولی سادگی گفتار او وقتی با دل سوختگی همراه می شود بسیار تأثیرگذار است.
عطار در مثنوی "منطق الطیر" با بیان رموز عرفان، سالک این راه را قدم به قدم تا مقصود می برد.
عطار در سرودن غزل های عرفانی نیز بسیار توانا است و اندیشه ژرف او به بهترین شکل در این اشعار نمود یافته است.
عطار برای بیان مقصود خود از همه چیز از جمله تمثیلات و حکایت هایی که حیوانات قهرمان آن هستند بهره جسته است و امروزه می توان مثنوی "منطق الطیر" را یکی از مهمترین فابل ها در ادب فارسی دانست.
بدون شک عطار سرمایه های عرفانی شعر فارسی را - که سنایی آغازگر آن است- به کمال رساند و به راستی می توان گفت که عطار راه را برای کسانی چون مولوی باز کرده است.
عطار از معدود شاعرانی است که در طول زندگی خود هرگز زبان به مدح کسی نگشود و هیچ شعری از او که در آن امیر پادشاهی را ستوده باشد یافت نمی شود.


آرامگاه فریدالدین عطار نیشابوری


 نوشته شده توسط عباس شبستری در دوشنبه 87/6/11 و ساعت 4:35 عصر | نظرات دیگران()

  

  

ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست

                         عاشقی شیوه رندان بلا کش باشد

 

 

فرارسیدن ماه نورورحمت، ماه دعاونیایش، ماه بندگی

 

 ماه معجزه جاودانی محمد(ص)

 

 

 مبارک باد

 


 نوشته شده توسط عباس شبستری در دوشنبه 87/6/11 و ساعت 1:9 عصر | نظرات دیگران()

مولانا جلاالدین محمد   مولوی

بشـو از نی چـون حــکایت  می کــنـد

از جـــدایـی ها شـکایت میکــنــد

 

کــز نیـستــان تـا مــرا بـبـریده انـد

در نـفـیــرم مـرد و زن نـالـیـده اند

 

سیـنه خواهــد شرحـه شرحـه از فـراق

تـا بـگـویـم شـرح دردِ اشــتـیاق

 

هـر کـسی کـو دور مانـد از اصل خویـش

باز جـویـد روزگار وصـل خـویـش

 

مــن به هــر جـمعـیتی نالان شـدم

جـفـت بـد حـالان و خـوش حـالان شـدم

 

هـر کـسی ا ز ظـن خـود شـد یار من

از درون مـن نـجـسـت اسـرار مــن

 

سر مـن از نالهء مـن دور نیـست

لـیـک چـشم و گــوش را آن نـور نیـسـت

 

تـن زجـان و جـان زتـن مسـتـور نیـسـت

لـیـک کـس را دیـد جـان دســتـور نیـسـت

 

آتـش اسـت این بانگ نای و نیسـت باد

هـرکـه ایـن آتـش نـدارد نیـست بـاد

 

آتش عـشـقـسـت کانــدر نی فــتـاد

جـوشـش عـشـق اسـت کانـدر می فـتــاد

 

نی حـریـف هـــرکــه از یـاری بـریـد

پـرده هـایـش پـرده هـای مـا دریــــد

 

هـمچـو نی زهـری و تریـاقـی کـه دیـد ؟

هـمـچـو نی دمـســازو مشــتـاقـی کـه دیـد

 

نی حـدیـث راه پـر خـون مـیـکــند

قــصه هـای عـشق مـجـنون میـکــند

 

محـرم این هـوش جـز بی هـو ش نیسـت

مـر زبان را مشــتـری جـز گـوش نیـسـت

 

گـر نبـودی ناله نی را ثـمـر

نی جهان را پـر نکردی از شـکـر

 

درغـــم مـا روز هـا بیــگاه شـــد

روز هـا بـا ســوز هـا هــمـراه شـــد

 

روز هـا گـر رفـت گـو رو باک نیست

تـو بـمــان ای آنکه چـو ن تـو پـاک نیـسـت

 

هـر که  جـز  ماهی  ز  آبش  سـیر   شـد

هــرکـه بی روزی اسـت روزش دیـر شـد

 

در نیــابــد  حـال  پـخـــتـه  هــیـچ  خــام

پــس ســـخــن کــوتـا بـایــــد وا لـســــلام

 

بند بگسـل، باش آزاد اى پسـر

چند باشى بند سـیم و بند زر

 

گر بریزى بحر را در کوزه‏اى

چند گنجد قـسـمت یک روزه‏اى

 

کوزه‏ى چشـم حریصان پـر نشـد

تا صدف قانع نشـد پـر در نشـد

 

هـر که را جامه ز عـشـقى چاک شـد

او ز حرص و عـیب، کلى پاک شـد

 

شـاد باش اى عـشـق خوش سـوداى ما

اى طبیب جمله عـلتهـاى ما

 

اى دواى نخوت و ناموس ما

اى تو افلاطون و جالینـوس ما

 

جسـم خاک از عـشـق بر افلاک شـد

کوه در رقـص آمد و چالاک شـد

سّـر پنهان اسـت اندر زیر و بم

فاش اگر گویم جهان بر هـم زنم *

 

آنچه نی میگوید اندر این دو باب

گر بگویم من جهان گردد خراب *

 

با لب دمسـاز خود گر جفـتمى

هـمچو نى من گفـتنیها گفـتمى

 

هـر که او از هم زبانى شـد جدا

بینوا شـد گر چه دارد صد نوا

 

چون که گل رفـت و گلسـتان در گذشـت

نشـنوى زآن پس ز بلبل سـر گذشـت‏

 

چونکه گل رفـت و گلسـتان شـد خراب

بوی گل را از که جوئیم از گلاب *

 

جمله معـشـوق اسـت و عاشـق پـرده‏اى

زنده معـشـوق اسـت و عاشـق مرده‏اى

چون نباشـد عـشـق را پـرواى او 

او چو مرغى ماند بى ‏پـر، واى او

 

پـر و بال ما کمند عـشـق اوسـت

مو کشـانـش میکشـد تا کوی دوسـت *

 

من چگونه هـوش دارم پیـش و پـس

چون نباشـد نور یارم پیـش و پـس

 

عـشـق خواهـد کاین سـخن بیـرون بود

آیـنـه غـمـاز نـبـود چـون بــود

 

آینه‏ ات دانى چرا غـماز نیسـت

زآنکه زنگار از رخش ممتـاز نیسـت


 نوشته شده توسط عباس شبستری در جمعه 87/6/8 و ساعت 10:1 صبح | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5      >

بالا

طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

بالا

<