چون دایره ما زپوست پوشان توایم در دایره حلقه به گوشان توایم
گر بنوازی زجان خروشان توایم ور ننوازی باز خموشان توایم
گفتی که تورا عذاب خواهم فرمود من در عجبم که در کجا خواهد بود
آنجا که تویی عذاب نبود آنجا وآنجا که تو نیستی کجا خواهد بود
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی از سر خواجگی کون ومکان برخیزم
ادیم زمین سفره عام اوست بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست
در کوی ما شکسته دلی می خرندو بس بازار خود فروشی از آن سوی دیگرست
جز الف قامتت در دل درویش نیست خانه تنگ است دل جای یکی بیش نیست
در ضمیر ما نمی گنجد به غیراز دوست کس
هر دو عالم را به دشمن ده که مارا دوست بس
زهر است عطای خلق هر چند دوا باشد حاجت زکه می خواهی جایی که خدا باشد درون خانه خود هر گدا شهنشاهی است قدم برون منه از حد خویش وسلطان باش وقت سخن مترس بگو آنچه گفتنی است شمشیر روز معرکه زشت است در نیام زین توده خاک چون مسیحا بگذر ازخواب وخور وسبزه وصحرا بگذر خر نیستی از آب وعلف دست بدار سگ نیستی ا زجیفه دنیا بگذر بهر یک جرعه می منت ساقی نکشیم اشک ما باده ما دیده ما شیشه ما بر در میکده رندان قلندر باشند که ستانند ودهند افسرشاهنشاهی بگیر ای جوان دست درویش پیر نه خود رابیفکن که دستم بگیر چونور دیده کم شد بار عینک می کشد بینی زبینی باید آموزی ره همسایه داری را زچشم خویشتن آموختم آئین همدردی که هر عضوی بدرد آید به حالش دیده می گرید گرت از دست برآید دهنی شیرین کن مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی بیگانگی نگر که من ویار چون دو چشم همسایه ایم وخانه هم را ندیده ایم مصوٌری که به گل نگهت وبه گل جان داد سزار مصلحت هر که هر چه بود آن داد دلا به باغ برو مشرب از انار آموز که موج خون به دل و غنچه بر دهان دارد شراب شب به خمار سحر نمی ارزد هزار نشئه به یک درد سر نمی ارزد خواجه در ابریشم و مادر گلیم عاقبت ای دل همه ما در گلیم عیب است بزرگ برکشیدن خود را وز جمله خلق برگزیدن خود را ازمردمک دیده بباید آموخت دیدن همه را ولی ندیدن خود را شکرانه بازوی توانا بگرفتن دست ناتوان است خدا کشتی آنجا که خواهد برد اگر ناخدا جامه بر تن درد روح پدر م شاد که می گفت به استاد فرزند مرا هیچ به جز عشق میاموز به دریا غوطه خوردن همچوماهی به از پیش وزغ زنهار خواهی