ای ختم رسل دوکون پیرایه تست افلاک یکی منبر نه پایه تست
گرشخص تو راسایه نباشد چه عجب تو نوری وآفتاب خود سایه تست
هیچ میدانی ندارد سایه پیغمبر(ص ) چرا ؟
آفتابی چون علی در سایه پیغمبر (ص ) است
حجاج به گرد کعبه لم یزلی خواندند خدای را به آواز جلی
آن قدر در خانه حق کوبیدند تا آنکه سر از خانه برون کرد علی (ع)
اوصاف علی به گفتگو ممکن نیست گنجایش بحر در سبو ممکن نیست
من ذات علی به واجبی نشناسم اما دانم که مثل او ممکن نیست
کو دیده که در غم تو نمناک نشد کو جیب که در ماتم تو چاک نشد
سوگند به روی تو که از پشت زمین مانند تویی در شکم خاک نشد
به سر نیامده طومار عمر جهدی کن که چون قلم زتو در هر قدم اثر ماند
به طبعم هیچ مضمون به ز لب بستن نمی آید خموشی معنی دارد که در گفتن نمی آید
در بساط نکته دانان خود فروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گوی ای مرد عاقل یا خموش
در سخن گفتن خطای جاهلان پیدا شود تیر کج چون از کمان بیرون رود رسوا شود
چون نداری مایه از لاف سخن خاموش باش خنده رسوا می نماید پسته بی مغز را
هر حرف که از دلی غمی نزداید در صحبت اهل دل به کاری ناید
هر شیشه که بشکند ندارد قیمت جز شیشه دل که قیمتش افزاید
حرفی که نه چون مویز هوش افزاید بادام صفت پرده بر او می باید
این شیوه زپسته باید آموختن که آن تا مغز نباشدش دهان نگشاید
بشوی اوراق اگر همدرس مایی که درس عشق در دفتر نباشد
کمال اگر زکسادی نشد به خاک برابر چرا به هم چوزنی .گرد ازکتاب برآید
کیست این پنهان مرا درجان وتن کز زبان من همی گوید سخن
اینکه گوید از لب من راز کیست ؟ بنگرید این صاحب آواز کیست؟
درمن ایشان خود نمایی می کند ادعای آشنایی می کند
خود ناگرفته پند مده پند دیگران پیکان به تیر جا کند آنگاه بر نشان
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید بیچاره رهروی که عمل بر مجاز کرد
طبیبی که خود باشد او زرد روی از او داروی سرخ روئی مجوی
نومید هم مباش که رندان باده نوش با یک نگاه تند به منزل رسیده اند
در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم واو در فغان و در غوغاست
دل گواه است که در پرده دل آرایی هست هستی قطره گواه است که دریایی هست
هر که در بحر عدم رفت نیاید بیرون گوئیا در پس این پرده تماشایی هست
یک چشم زدن غافل ازآن ماه نباشی شاید که نگاهی کند آگاه نباشی
برخیز تا طریق تکلف رها کنیم بازار معرفت به دوجو پر بها کنیم
ما همه شیران ولی شیر علم حمله مان چون باد باشد دم به دم
حمله مان پیداونا پیداست باد جان فدای آنکه نا پیداست باد
باده نی در هر سری شر می کند آنچنان را آنچنان تر می کند
گر بود عاقل نکوتر می شود ور بود دیوانه بدتر می شود
لیک چون غالب بدند وبد پسند بر همه می را محرم کرده اند
عجز من وغرور تو شد آشنا به هم طرح نویی است الفت شاه وگدا به هم
تا در حریم محفل دلها شمرده نه آهسته باش تا نزنی شیشه ها به هم
نازار دلی را که تو جانش باشی معشوقه پیداو نهانش باشی
زآن می ترسم که از دل آزردن تو دل خون شود وتو در میانش باشی
ای ناله برو دامن آن ماه بگیر ای گریه برو تنگ سر راه بگیر
ای آه دل سوخته از سینه برآی چون ابر سیه عارض آن ماه بگیر
بعد از این در عوض اشک ، دل آید بیرون آب چون کم شود از چشمه گل آید بیرون
گر به شاهان جهان مسند عزت دادند گوشه ای هم به من از ملک قناعت دادند
دنیا بگذار وبگذر ازشور وشرش وز مردم غافل وزحق بی خبرش
چون خواجه که غرق گشته اندر دریا مشکی پر باد به که انبار زرش