به خدا اگر بمیرم که دل ازتو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم
افسوس برآن دیده که روی تو ندیده
وآن دیده که غیراز تو به روئی نگریده
مااز تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده
به حسن خلق توان کرد صید اهل نظر
به آب ودانه نگیرندمرغ دانا را
هر که را خیمه به صحرای قناعت زده اند
گرجهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست
مشو از بهر طمع بنده فرمان کسی
نان خود میخور و منت مکش از خوان کسی
رسید کار به جایی زضعف وبی قوتی
که موش خانه ما راه می رود به عصا
رشته تدبیر از زنجیر باشد سخت تر
مرد با تدبیر در زنجیر آرد شیر را
گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت
گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت
گفتم چه بود به زهمه، گفت: غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند
ثمره پخته بیفتد زسر شاخ درخت
سر منصور زخامی است که بر دار آمد
سختی کشی زدهر چو سختی دهی به خلق
در کیفر فلک غلط واشتباه نیست
به نیم غمزه تواند که قتل عام کند
نعوذبالله اگر غمزه را تمام کند
دیده بینا به ما از بهر عبرت داده اند
ورنه روی مردم دنیای دون دیدن نداشت
پیر پیمانه کش ما که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
مرا برآتش هجران نشاندی وننشستی
بنای مهر نهادی که پایدار نباشد
مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی
ای صبا ازمن به اسماعیل قربانی بگو
زنده برگشتن زکوی دوست شرط عشق نیست
از بسکه شکستم وببستم توبه
فریادهمی زند زدستم توبه
دیروز به توبه ای شکستم ساغر
امروز به ساغری شکستم توبه
توبه برلب سبحه بر کف دل پراز شوق گناه
معصیت را خنده می گیرد ز استغفار ما
دنیا چو حبابی است ولیکن چه حباب
نی بر سرآب بلکه بر روی سراب
آن هم چو سرابی که ببینند به خواب
آن خواب چه خواب، خواب بد مست خراب
فریاد زدست فلک شعبده باز
آزاده به ذلت و گدازاده به ناز
نرگس ز برهنگی سرافکنده به پیش
صد پیرهن حریر پوشیده پیاز
عصا از راستی در گوش پیر آهسته می گوید
که دیگر خواب بینی باز ایام جوانی را
مخند ای نوجوان زنهار برموی سفید ما
که این برف پریشان بر سر هر بام می بارد
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی زکشتن مگریز
مردار بود هر آنکه اورا نکشند
هر آن باغی که نخلش سر به در بی
مدامش باغبان خونین جگر بی
بباید کندنش از بیخ واز بن
اگر بارش همه لعل وگهر بی
چه خوش روزی بود روز جدایی
اگر با وی نباشد بی وفایی
اگر چه تلخ باشد فرقت یار
در او شیرین بود امید دیدار
ای صبح دم ، بین که کجا می فرستمت
نزدیک آفتاب وفا می فرستمت
ای سر به مهر نامه بدان مهربان رسان
کس را خبر مکن که کجا می فرستمت