بنیاد بقا چو باد صحرا بگذشت
خوبی وبدی و زشت وزیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که ستم برما کرد
در گردن او بماندوبرما بگذشت
روزی اگر غمی رسدت تنگ دل مباش
رو شکرکن مباد که از بد بتر شود
هر دم چو تاک بار درختی نمی شویم
چون سرو بسته ایم به دل بار خویش را
تواضع زگردن فرازان نکوست
گدا گر تواضع کند خوی اوست
نرمی زحد مبر که چودندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه اش
برسر هر لقمه بنوشته عیان
کاین بود رزق فلان بن فلان
اهل همت را مکرر درد سر دادن خطاست
آرزوی هر دو عالم را ازاو یک جا طلب
آبرو درپیش ساغر ریختن دون همتی است
گردنی کج می کنی باری می از مینا طلب
هر که با فولاد بازو پنجه کرد
ساعد سیمن خود را رنجه کرد
دندان که در دهان نبود خنده بد نماست
دکان بی متاع چرا وا کند کسی
من از دو روزه عمر آمدم به تنگ ای خضر
چه می کنی تو که یک عمر جاودان داری
بگو به خضر بجز مرگ دوستان دیدن
دگر چه حاصلی از عمر جاودان دیدی
به احتیاط پیاله زدست خضر بگیر
مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
به روز نیک کسان غم مخور زنهار
بسا کسا که به روز تو آرزو مند ند
زمانه پندی آزاد وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است
مسلم شد مرا این نکته در محراب از واعظ
که هر کس رو به خلق آرد رخش از قبله برگردد
بیکاری و توکل دوراست از مروت
بر دوش خلق مفکن رنهار بار خود را
کلاه وتاج سلطانی که بیم جان درو باشد
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان به صد من زر نمی ارزد
دور دستان را به احسان یاد کردن همت است
ور نه هر نخلی به پای خود رطب می افکند
با باد پلی به روی دریا بستن
باتیشه شیشه سنگ را بشکستن
با پای شکسته بر مناره جستن
بتوان ،نتوان زبان مردم بستن
رسی به کام دل خویشتن به شرط سه اصل
امید داشتن و کوشش وشکیبایی
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو خود پیش مگوی
دادند دو گوش ویک زبانت زآ غاز
یعنی دو بشنو ویکی بیش مگوی
دانی که خداچرا تورا داده دو دست
من معتقدم که اندر آن سری هست
یک دست به کار خویشتن پردازی
بادست دگر زدیگران گیری دست
عالم تمام یک گل بی خار می شود
دل را اگر زکینه مصفا کند کسی
با رقیبان سخن از کشتن من می گویی
کشتن آن است که با غیر سخن می گویی
صائب چه اعتبار براخوان روزگار
یوسف به ریسمان برادر به چه شد
نوشته شده توسط عباس شبستری در جمعه 87/6/1 و ساعت 10:28 صبح |
نظرات دیگران()