مزد غیبت
شیخ شبلی را یکی غیبت کرد.شیخ برای غیبت کننده یک طبق رطب فرستاد و گفت : شنیدم که تو عبادت خود را برای ما هدیه فرستاده ای، من نیز خواستم تلافی کنم.
نی ریز نامه
مزد غیبت
شیخ شبلی را یکی غیبت کرد.شیخ برای غیبت کننده یک طبق رطب فرستاد و گفت : شنیدم که تو عبادت خود را برای ما هدیه فرستاده ای، من نیز خواستم تلافی کنم.
بهلول نزد خلیفه
روزی بهلول، پیش خلیفه " هارون الرشید "نشسته بود . جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند . طبق معمول ، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:
این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این" الاغ ها " نشسته ای. زودتر از این مجلس بیرون برو.
ممکن است که : خریت آنها در تو اثر کند!
بهلول و دعای باران
بهلول روزی عده ای از مردم رادید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند سالی بودباران نیامده بود.
مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود می بردند.
بهلول پرسید که :اطفال را کجا می برید؟
درجواب گفتند: چون اطفال گنا هکارنیستند،دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد .
بهلول گفت: اگر چنین است،پس نباید هیچ مکتبداری تا کنون زنده باشد!!!
بهلول که بود؟
هارون الرشید- خلیفه عباسی، به علت حرص و طمع در مملکت داری خویش، سعی داشت مخالفان خود را به هر وسیله و بهانه ای از سر راه خود بردارد برای همین یا آنها را می کشت و یا به زندان می فرستاد. زندانی که رهایی از آن امکان نداشت.
امام موسی کاظم (علیه السلام) دوره ی امامت خود را در زمان این ظالم می گذراندند ایشان مورد احترام و محبوب دل مومنان بودند و به طبع مخالف ظلم.
هارون الرشید، امام را یک خطر خیلی جدی برای خود می دانست. او سعی و کوشش داشت تا علمای برجسته ی اسلامی را ترغیب کند که فتوا دهند امام موسی کاظم از دین خارج شده است. بدین ترتیب زمینه ی اقدام علیه آن بزرگوار آماده گردد.
یکی از علمای آن روزگار بهلول بود و هارون الرشید از او خواست که فرمان قتل امام موسی کاظم(علیه السلام) را امضا کند.
بهلول ماجرا را به اطلاع امام رساند و چاره طلبید.
امام موسی کاظم (علیه السلام) که در زندان هارون الرشید به سر می بردند فرمودند:
خود را به دیوانگان شبیه ساز تا از این خطر رهایی یابی.
بهلول، خود را به دیوانگی زده و به شمشیر طنز و طعنه و مسخرگی، بر حکومت ظالم، حمله آورد. نام اصلی این مرد بزرگ ((وهب بن عمرو)) می باشد. و چون گشاده رو و خندان و زیبا چهره بود، بهلول نام می گیرد که به معنی همه ی این صفات است.
بهلول از دو ویژگی خاص برخوردار بود:
یکی دارا بودن موفقیت علمی و اجتماعی و دینی در میان مردم و خویشاوندی نزدیک با هارون الرشید.
به سبب همین دو ویژگی، او می توانست آزادانه و بی هراس به سر وقت هارون الرشید و کارگزاران او رفته و هرچه را که می خواهد، به زبان طنز بر آنان وارد سازد. او از همین روش استفاده می کرد تا هارون الرشید را متوجه اشتباهاتش کند.
آرامگاه بهلول در بغداد قرار دارد روی سنگ قبر وی، تاریخ 501 قمری دیده می شود.
واژه بهلول در عربی به معنای «شاد و شنگول» است.
(شهد سکوت)
زگفتن پشیمان بسی دیده ام ندیدم پشیمان کس از خامشی
(اسباب عذاب)
هر گناهی آدمی عمداً بعالم میکند احتیاج است آنچه اسبابش فراهم میکند
در بر نامرد ، پشت مرد را خم میکند احتیاج است آنچه اسبابش فراهم میکند
(گند بند)
هر کس که سفر کند پسندیده شود درعین کمـــــال نور هر دیده شود
پاکـــــیزه تر از آب نبـــــاشدچـــــیزی یکجا که کند مقام گندیده شود
( زنگ ننگ )
تا آیینه ی تو زنگ دارد از نام تو عشق ننگ دارد
(دیانت و امانت)
بی دیانت را امین مـــــال و جاه خودمکن کی نگهـــدارد چو چنگ گـــــرگ دادی دنبه را
بر کسی بسپار امانت را که بتوانی گرفت چون بآتش میسپاری کی دهد پس ، پنبه را
(نخیل بخیل )
میکنی هر قدر نیکویی بخلق روزگار بر تو صد چندان تــــلافی میکند پروردگار
نخل کین بر کن زباغ دل که آخر آورد میوهء بیحاصلی این نخل ناشایسته بار
(طاعت مقبول)
گیرم که هـــــزار مسجد آباد کنی گیرم که هـــــزار بنـــــــده آزاد کنی
گیرم که هزار شب در آیی به نماز آن به نبود که خاطری شاد کنی ؟
(هیچ در هیچ )
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ ای هیچ برای هیچ ، بر هیچ مپیچ
(ریزش بینش )
تا چند نهی بر دل خود غصه و درد تاجمـــع کنی سیم سفید و زر زرد
زان پیش که گردد نفس گرم توسرد با دوست بخور که دشمنت خواهد خورد
(پاس زبان)
زبان چو در سخن آید گرش نداری پاس هزار گونه حکایت بهم فروگوید
ادیب و عاقل و دانا کسی بود که سخن بفکر گوید و کم گوید و نکوگوید
(محرم و انسانیت)
شانه شو تا دودمان زلف را محرم شوی خال شو تا بر لب لعل بتان همدم شوی
باش نادان تاببزمروزگارت جــــا دهند می کنندت از بهشت بیرون اگر آدم شوی
( غمازی دل و هان )
دیشب غــم دل بدل بگفتم بنهفت چون صبح دمید دیگری هم میگفت
من بودم و دل، سّر مرا فاش که کرد دیگر غم دل بدل نمیبایدگفت
( نهایت حماقت )
بُود چهار چیز از کمــــال حمـــــاقت مکن هیچیک را از اینها تصور
بنادان تواضع،بدانا تکبر، به مفسد سخاوت ،به احمق محبت
( نشان دوست )
دوست آنست کاو معایب دوست همچو آیینه روبرو گوید
نه که چون شـانه با هـــزار زبان در قفارفته مو بمو گوید
( گناه بی گناهی )
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق یوسف از دامان پاک خود بزندان رفته است
«سگی پای صحرا نشینی گزید
به خشمی که زهرش زدندان چکید
شب ازدرد بیچاره خوابش نبرد
پدررا جفا کرد و تندی نمود
برآشفته شد مرد صحرانشین
شد از دورپیدا،سگ سرفراز
زجا جست و دمب درازش گرفت
سگ بی نوا با تنی زخم وزار
بما لید بر زخم پا، پوزه ای
بگفتا که : من اهل یک رنگی ام
مرا رنج از این علت بعدی است
که پنداشتم دورة سعدی است !
گویند بامدادِ روزی مردی وحشتزده خدمت حضرت سلیمان علی نبیّنا وآله و علیه الصّلاة و السّلام رسید. حضرت سلیمان دید از شدّت ترس رویش زرد و لبانش کبود گشته، سؤال کرد: ای مرد مؤمن! چرا چنین شدی ؟ سبب ترس تو چیست ؟ مرد گفت: عزرائیل بر من از روی کینه و غضب نظری کرده و مرا چنانکه میبینی دچار دهشت ساخته است.
حضرت سلیمان فرمود: حالا بگو حاجتت چیست ؟ عرض کرد: یا نبیّ الله! باد در فرمان شماست؛ به او امر فرمائید مرا از اینجا به هندوستان ببرد، شاید در آنجا از چنگ عزرائیل رهائی یابم!
حضرت سلیمان به باد امر فرمود تا او را شتابان بسمت کشور هندوستان ببرد.
روز دیگر که حضرت سلیمان در مجلس ملاقات نشست و عزرائیل برای دیدار آمده بود گفت: ای عزرائیل برای چه سببی در بند? مؤمن از روی کینه و غضب نظر کردی تا آن مرد مسکین، وحشت زده دست از خانه و لان? خود کشیده و به دیار غربت فراری شد ؟
عزرائیل عرض کرد: من از روی غضب به او نگاه نکردم؛ او چنین گمان بدی دربار? من برد. داستان از این قرار است که حضرت ربّ ذوالجلال به من امر فرمود تا در فلان ساعت جان او را در هندوستان قبض کنم. قریب به آن ساعت او را اینجا یافتم، و در یک دنیا از تعجّب و شگفت فرو رفتم و حیران و سرگردان شدم؛ او از این حالت حیرت من ترسید و چنین فهمید که من بر او نظر سوئی دارم در حالیکه چنین نبود، اضطراب از ناحی? خود من بود. باری با خود میگفتم اگر او صدپر داشته باشد در این زمان کوتاه نمیتواند به هندوستان برود، من چگونه این مأموریّت خدا را انجام دهم؟
لیکن با خود گفتم من بسراغ مأموریّت خود میروم، بر عهد? من چیز دگری نیست. به امر حقّ به هندوستان رفتم ناگهان آن مرد را در
آنجا یافتم و جانش را قبض کردم
أَیُّهَا النَّاسُ! کُلُّ امْرِیً لَاقٍ مَا یَفِرُّ مِنْهُ فِی فِرَارِه. در عین فرار از مرگ آنرا استقبال نموده در آغوش میگیرد، و فرار عین استقبال است و هیچکس قادر بر فرار نیست چون هر فراری بهر کیفیّتی و بهر صورتی خود فرورفتن در کام مرگ است.
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ |