آن را نمی توانم، این را نمى خواهم
در زمان بایزید بسطامى، کافرى در شهر مىزیست . همسایگان وى، پیوسته او را به اسلام دعوت مى کردند و او همچنان بر آیین خود، پاى مىفشرد. روزى همسایگان، همگى گرد او جمع شدند و گفتند: (( بر ما است که خیر تو گوییم و براى تو خیر خواهیم. بدان که اسلام، آخرین دین است و هر که نه بر این آیین است، گمراه است . تو را چه مىشود که دعوت ما را پاسخ نمىگویى و بر دین خود ماندهاى .))
گفت: (( بارها اندیشیدهام که به دین شما روى آورم؛ ولى هر بار که چنین قصدى مىکنم، باز پشیمان مىشوم.))
گفتند: ((چیست که تو را از آن نیت خیر باز مىگرداند؟ )) گفت: (( هر بار پیش خود مى گویم اگر مسلمانى، آن است که بایزید دارد، من نتوانم، و اگر آن است که شما دارید، نخواهم.)) - برگرفته از: مولوى، مثنوى معنوى، دفتر پنجم،
