گفت شاگردش که ای اوستا «علم»
در زمان شاه عباس کبیر بود خیاطی نه مثل ما فقیر
ساکن اندر کوچة ملا قلی نام او اوستا نصیر بامبولی
بسکه اندر کار،چابک دست بود پیش چشم، از هر متاعی می ربود
اطلس وخارا و ماهوت فرنگ مخمل گل دار وشال رنگ رنگ
هرچه می دادند از شاه وگدا می ربودی زیر قیچی بی صدا
نه فقط می زد زماهوت وبرک بلکه نگذشتی زکرباس و قدک
گر کسی ده متر اطلس می خرید او سه مترش رانمودی ناپدید
گر قبا،مال وزیر وشاه بود آن قبا، یا تنگ یا کوتاه بود
او قسم می خورد پیش مشتری که نمی دزدم ازاین رخت زری
باز می دزدید مال هر که بود چونکه برآن کار عادت کرده بود
الغرض سی سال بی ترس و هراس کرد ضایع خلق را،رخت و لباس
یک شبی خوابید با ریش سفید یک سیاهی رامیان خواب دید
دید اندر خواب روز محشراست هر طرف هنگامه وشورو شر است
آتش دوزخ شراره می کشد مرد وزن را در مغاره می کشد
دید ناگه در میان گیرو دار مالک دوزخ شد آنجا، آشکار
یک علم از آتش اندر دست داشت آمد و بر شانة « اوستا » گذاشت
بود در آن بیرق آتش فشان وصله های رنگ رنگ با نشان
بیرق سنگین وسوزان نصف شب جان اوستا را فکند اندر تعب
جست از جا و شبانه تو به کرد تب گرفت و لرز کرد و توبه کرد
کردجاری از دو چشمان آب را گفت با شاگرد خوب این خواب را
اشک ریزان گفت :ای شاگرد من چون تو هستی روز و شب برگرد من
از برای رخت، مال هر که هست چون بگیرم در دکان قیچی بدست
دفعتا کن از علم یاد آوری لیک یک طوری ،نفهمد مشتری
الغرض یک سال ازترس عذاب ترک دزدی کرد آن عالی جناب
تا که روزی پیش آورد مشتری ترمه ای خوش رنگ ازجنس زری
محرمانه گفت با وی نفس دزد این عجب شالیست ، ای اوستا بدزد
خواست تا آن شال را گیرد قلم گفت شاگردش که ای اوستا «علم»
محرمانه گفت باوی اوستا بارک ا... خوب آوردی به یاد
لیک اندر آن علم این رنگ نیست بهر این وصله خدا را جنگ نیست
زین جهت «اوستا علم » شد نام او بود دزدی کار صبح وشام او
ای خدا «اوستا علم »ها راببین چون پراکندند،بر روی زمین
شهرهای ما گشته پراز «اوستا علم » گوئی از مردم شده رفع قلم
روز وشب مال با جان می زنند پول را با کیف و انبان می زنند
ما همه چون او،او بد نام شد بینوا رسوای خاص و عام شد
« نسیم شمال»