حکایت
یکی نان خورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ وسازی نداشت
پراکنده ای گفتش ای خاکسار
برو طبخی از خوان یغما بیار
بخواه ومدار ازکس ای خواجه باک
که مقطوع روزی بود شرمناک
قبا بست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند ودستش شکست
شنیدم که می گفت و خون می گریست
که نفس خود کرده را چاره چیست
بلای جوی باشد گرفتار آز
من وخانه من بعد و نان وپیاز
جوینی که ازسعی بازو خورم
به از میده بر خوان اهل کرم
چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش
که بر سفره دیگران داشت گوش
از بوستان سعدی