حجاج روزى به گردش بیرون رفت و چون از تفریح فراغت یافت . یارانش را باز گرداند و تنها ماند در گذر، به پیرى از قبیله (بنى عجل ) برخورد، و او را پرسید: اى پیر! از کجایى ؟ گفت : ازین روستا. پرسید: کار گزاران ده ، چگونه اند؟ گفت : بدترین کارگزاران ، که به مردم ستم مى کنند و اموال آنان را بر خویش حلال مى شمارند. پرسید: راى تو در باره حجاج چیست ؟ گفت : کسى زشت تر و بدتر از او بر عراق فرمان نرانده است . که خداوند روى او و امیرش را سیاه گرداناد! حجاج پرسید: مى دانى که من کیستم ؟ گفت : نه گفت : من حجاجم . پیر گفت : و تو مى دانى که من کیستم ؟ گفت نه . گفت : من دیوانه قبیله (بنى عجل )م که در هر روز، دوبار به سرسام دچار مى آیم . حجاج خندید و او را صله داد.