نقل است چون کار ذالنون بالا گرفت اهل مصر به زندقه بروی گواهی
دادند .متوکل خلیفه را از احوال او آگاه کردند متوکل کس فرستاد تا وی را بیاورند به بغداد وبند بر پای او نهادند چون به در گاه خلیفه رسید گفت :این سا عت مسلمانی را بیامو ختم از پیر زنی .
گفت : چون به در گاه خلیفه رسیدم و آن در گاه با عظمت و حاجبان وخادمان
دیدم خواستم تا اندک تغیری در من پدید آید .زنی با عصا پیش آمد ودر من
نگریست ، گفت : یا تن که تو را پیش او می برند نترسی که او وتو هر دو
بندگان خداوند –جل جلاله – ید تا خدای نخواهد با بنده هیچ نتواند کرد.
بله تا خدای نخواهد با بنده هیچ نتواند کرد.