شیخ جوانمرد
پیام داد به شیخ شهیر خان مغول
که ترک شهر کند چون که شهر در خطراست
برای غارت وتسخیر شهر وکشتن خلق
زچار سوی،قشون بزرگ مستقر است
به هر دیار که آرد شهاب جنگ هجوم
خود آگهی، که بسوزد هر آنچه خشک وتراست
اگر سلامت و خیرو بقای خود طلبی
برو به جای دگر، ورنه خون تو هدراست
چو شیخ نامه فرا خواند ، درجواب نوشت
لطیفه ای که سزاوار نقش لوح زر است
چه گفت؟گفت که ای شاه،اندراین شهرم
مریدو مخلص و همرازو دختر و پسراست
چگونه رخت اقامت برم چو بی دردان
زمردخیز دیاری ،که سخت محتضراست
چگونه زنده بمانم که بنگرم وطنم
اسیر مردم حق ناشناس وفتنه گراست
قدم برون ننهم زین دیار ،بی یاران
بریدن از صف یاران ،گناه بی شمراست
دلی که ردغم اصحاب شد فگار ، دل است
سری که در ره احباب شد نثار،سراست
نوشت بار دگر خروش که :با یاران
بکوش و عزم سفر کن که فرصت سفراست
بگیر دامن صد تن زدوستان و برو
به مامنی که رضای تو مرد ناموراست
روا مدار که زار ذلیل کشته شوی
زدام مرگ گذرکن که وقت،در گذراست
از این پیام چوشیخ بزرگ آگه گشت
به خنده گفت:عجب شاه خام و بی خبر است
تمام مردم این مرز دوستان من اند
به چشم مهر مراسوی هریکی نظراست
هزارحق بود ازهر یکی به گردن من
وفا وحق نگری از فضیلت بشراست
چو در نشاط مسرت شریک هم بودیم
غم و مصیبت ما هم ازآن همدگر است
چه باک اگر به حریم وطن سپارم جان؟
به راه دوست، به کف سرگذاشتن ،هنراست
به روز حادثه تنها چسان گذارمشان؟
که گفت خون من از خون خلق سرخ تراست؟
درید نامه خان وفکند در آتش
خوش آن کسی که چنین نامه سوز و نامه دراست
گرفت سنگ به دامان و رفت در پیکار
«چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار»
عبدالکریم تمنا هروی
![Link](http://www.parsiblog.com/View/tempIMGs/sade/p/5/bullet.gif)