عاشقان پا به سر عشق ، نه اکنون زده اند
در ازل کوس جنون بر سر گردون زده اند
نقطه عشق ز فهم حکما بیرون است
لا جرم پای از آن دایره بیرون زده اند
تا که بر مقصد شان راهزنان ره نبرند
رهروان نعل در این مرحله وارون زده اند
شمه ای بود زحال دل دیوانه ما
آن مثلها که ز شیدایی مجنون زده اند
بنده پیر مغانم که گدایان درش
پای همت به سر مخزن قارون زده اند
هر کسی هست، خبردار زگمراهی دل
لیک آگه نه که راه دل او چون زده اند
کشور آباد زداد است و ز بیداد خراب
رقم این نکته به دیهیم فریدون زده اند
نو بهارست و گل و لا له پی عشوه گری
بارگه در چمن و خیمه به هامون زده اند
ای خوش آنان که در این فصل به صحرا و چمن
از کف لاله رخان باده گلگون زده اند
اهل دل عمر نبردند بسر بی می ولعل
وجه می تا شده ممکن کم و افزون زده اند
ساقی و مطرب و«عبرت» شده همدست به هم
دوش بر لشکر اندوه شبیخون زده اند
«عبرت نائینی»