عافبت از سر کوی تو برون باید رفت
گیرم امروز دگر ماندم و فردای دگر
مگر آزاد کنی ،ورنه چو من بنده پیر
گرفروشی ،نستاند زتو مولای دگر
عاشقان را طرب از باده انگوری نیست
هست مستان ترا نشاه ز صهبای دگر
ما گدایی در دوست ،به شاهی ندهیم
زآن که این جای دگر دارد وآن چای دگر
راه پنهانی میخانه ،نداند همه کس
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر
دل «فرهنگ » زغم های جهان خون شده بود
غم عشق آمد وافزود به غم های دگر
فرهنگ