غمزه یار
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما می کنی
خاری به خود می بندی و مارا زسر وا می کنی
ازتیر کج تابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می کنی
امشب مگر ای کوه کن آتش پرید از تیشه ات
کز دست شیرین درد و دل با سنگ خارا می کنی
امروز ما بیچاره گان امید فردایش نیست
این دانی وباما هنوزامروز فردا می کنی
دیدم به آتش بازیت شوق تماشایی به سر
آتش زدم در خود بیا گر خود تماشا می کنی
آن سحر گاه تو را ای شمع مشتاقم بجان
باری بگو گر آه خود با ناله سودا می کنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم مارا تو پیدا می کنی
ما« شهریارا» بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شور افکن وشیرین سخن اما تو غوغا می کنی
«استاد شهریار »