ماهی که نظیر خود ندارد به جمال
چون جامه زتن، بر کشد آن مشکین خال
در سینه ،دلش زنازکی بتوان دید
ماننده سنگ خاره ،در آب زلال
نی،قصه آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من ازآنست،که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
گر همچو من افتاده این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین اگر نه بد نام شوی