حکایت
ملک زاده ای زاسب ادهم فتاد
بگردن درش مهره بر هم فتاد
چو پیلش فرو رفت گردن بتن
نگشتی سرش ،تا نگشتی بدن
پزشکان بماندند حیران درین
مگر فیلسوفی زیونان زمین
سرش باز پیچید و رگ راست شد
وگر وی نبودی زمن خواست شد
دگر نوبت آمد بنزدیک شاه
نکرد آن فرومایه در وی نگاه
خردمند را سر فرو شد به شرم
شنیدم که می رفت و می گفت نرم
اگر دی نپیچیدمی گردنش
نپیچیدی امروز روی از منش
فرستاد تخمی بدست رهی
که باید که بر عود سوزش نهی
ملک را یک عطسه آمد ز دود
سرو گردنش همچنان شد که بود
بعذر از پی مرد بشتافتند
بجستند بسیار و کم یافتند
مکن، گردن ازشکرمنعم مپیچ
که روز پسین سر برآری بهیچ
بوستان سعدی