حکایت
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فرو برده بود
که من نان وبرگ از کجا آرمش؟
مروت نباشد که بگذارمش
چو بیچاره گفت این سخن نزدجفت
نگر تا زن اورا چه مردانه گفت
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هم آن کس که دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوند روز
که روزی رساند،تو چندین مسوز
از بوستان سعدی